تولدی دیگر ...

+0 به یه ن

تولدی دیگر ...

طفلی مامانم. می دونست از درس بدم میاد ولی همش اصرار می كرد تا برم دانشگاه و یه مدرك آبرو مند بگیرم . می گفت : " این اتاق زیر پله رو كم كم باید ارتقا بدی . واسه دوران مجردیت خیلی باصفا و رومانتیكه ، اما جای زن و بچه نیست ." منم به نصیحتش عمل كردم و چهارسال بعد با مدرك مهندسی زیر بغل آومدم بیرون . درست مث یك سگ ، كه مرغابی شكارشده  رو پیش صاحبش می بره . هرچند مرغابیه مرده بود و من هم جایی واسم كار پیدا نشد.

این روزا توی رختشور خونه بیمارستان كار میكنم .حقوقم با چهارسال پیش كه تو كفاشی كار میكردم، فرقی نكرده  . بچه های بیمارستان دسته جمعی تصمیم گرفته بودن مهندس صدام كنن. با این حقوق بخور نمیر مهندسیم ، تونستم به اتاق زیر پله دیگه ای نقل مكان كنم. زیر پله ای كه منظرش ، دیوارنوشته ی " لعنت بر پدرمادر كسی كه در این مكان آشغال بریزد" بود و سحرها با صدای كفتر باز بیدار میشدم و آژیرپلیس ،دوازده شب به بعد یه چیز عادی بود.

ملحفه بیمارستان از همه بدتره . پر كرم و قارچ. اما خوراك این كرم ها بجای ته مونده گوشت و مرغ ، خون انسانه . زخم مردم بدبختی كه بعد یه عمر تلاش و خون دل خوردن ، وارد شكم یه عده راحت طلب كسافت میشه. ببخشید فحش دادم . یاد روزی كه واسه استخدام رفته بودم و بهم گفتن مدرك و پارتی ایت رو نشون بده ، افتادم.

منو بابا مجید كه بابای مجید بود و بچه ها دسته جمعی تصمیم گرفته بودن بهش بگن بابا مجید ، مسئول لباس ها و ملحفه های مشكوك به عفونت بیمارستانی بودیم. اونا رو تو كیسه هایی می ذاشتن كه منو بابامجید دسته جمعی بهشون می گفتیم ،" كیسه ی وبا" . اون روزا كسی خون آلوده رو جدی نمی گرفت و اگه هم می گرفت به ما نمی گفت .شاید مهر سالك و بدبختی روی پیشونی منو بابامجید بخاطر همین نگفتنا باشه. شاید اگه بهمون می گفتن راه كدومه ، چاه كدومه ، مریض نمیشدیم.

بعضی وقتا ­لای ملحفه ها جایزه های كوچكی  قائم شده بود. درست مث لپ لپ . تا حالا به من یك پاكت سیگار افتاده و یه بارم قیچی اتاق عمل. سیگار كه به دردم نخورد ولی درود بر قیچی كه بارها توی آشپزخونه عصای دستم بود. اوضاع جوری شده كه ملحفه ها هم بین كارگرا تبعیض قائل میشن. آخه سرهنگ علی خیلی خوش شانسه - البته سرهنگ نبود،تازه سربازیش تموم شده بود وبچه هادسته جمعی این لقبو بهش داده بودن - چند روز پیش یه  سرنگ به همراه یه تراول 50 تومانی نصیبش شد. اون روز سر ظهر از بچه ها عذرخواهی كرد تازودتر به جشن شبانش برسه. خوش به حال بدبخت معتادش . حداقل یك اتفاق لذت بخش توی زندگیش هست .

 

بعد از اینكه مامانم رفت پیش بابای خدا بیامرزم ، زندگی یكنواختم ، شیب نزولی پیدا كرد و داره می رسونم به آخر خط.

قوطی كنسرو و لوبیا یعنی یه زندگی تنها ، یعنی وقتی سرت رو می ذاری رو بالشت تنهایی ، وقتی از جات بلند میشی تنهایی ، با خودت حرف می زنی ، هی حسرت نخوردن مال  حروم رو میخوری . هی حسرت آدم بودنت رو میخوری....من اصلا چرا این چیزا رو دارم به تو می گم ... دیرم شده...باید برم .

تمام پول تسویه حساب بیمارستانمو دادم واسه اتوبوس و خودم رسیدم تهرون ، پیش اون برج بلنده . ..."چقدر بلند و قشنگه"...از آسانسور كه بالا می رفتم كل زندگیم اومد جلو چشمم ...

جالبه...آخر خط واسه من بلندترین جاست . اگه وزنم 60 باشه و شتاب جاذبه زمین رو 10 فرض كنیم با سرعت ۹۳متر بر ثانیه به زمین می رسم. اون وقت حتی تشك نجات هم افاقه نمی كنه و صاف میرم پیش خانوادم .

زدم به سیم آخر...میخام از این بالا فریاد بزنم .... " قرار بود منو بالا بكشید "...بابا دست مریزاد ، دستتون درد نكنه .نه یه مدرك درستی ، نه یه شغل آبرمندی ، نه یه درآمدی كه بشه باهاش ازدواج راحت و بهنگام كرد ...من اصلا چرا  این چیزا رو دارم به تو می گم...دیرم شده ...باید برم.

 

از فردا كه گزارشكارم تو روزنامه ها چاپ میشه ، مسئولین بیمارستان باید جلوی صعود جونای مث منو  به ارتفاع بگیرن .

 

خوب باید برم. هرچی هم به دور و ورم نگاه می كنم تا شاید مث فیلم فارسی ها نیمه ی گمشده ای پیدا بشه و منو منصرف كنه هم كــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ،  نیست .

خوب مردم خفته ، شب بخیر.... درود بر قانون جاذبه...



  • [ ]