تولدی دیگر ...

+0 به یه ن

تولدی دیگر ...

طفلی مامانم. می دونست از درس بدم میاد ولی همش اصرار می كرد تا برم دانشگاه و یه مدرك آبرو مند بگیرم . می گفت : " این اتاق زیر پله رو كم كم باید ارتقا بدی . واسه دوران مجردیت خیلی باصفا و رومانتیكه ، اما جای زن و بچه نیست ." منم به نصیحتش عمل كردم و چهارسال بعد با مدرك مهندسی زیر بغل آومدم بیرون . درست مث یك سگ ، كه مرغابی شكارشده  رو پیش صاحبش می بره . هرچند مرغابیه مرده بود و من هم جایی واسم كار پیدا نشد.

این روزا توی رختشور خونه بیمارستان كار میكنم .حقوقم با چهارسال پیش كه تو كفاشی كار میكردم، فرقی نكرده  . بچه های بیمارستان دسته جمعی تصمیم گرفته بودن مهندس صدام كنن. با این حقوق بخور نمیر مهندسیم ، تونستم به اتاق زیر پله دیگه ای نقل مكان كنم. زیر پله ای كه منظرش ، دیوارنوشته ی " لعنت بر پدرمادر كسی كه در این مكان آشغال بریزد" بود و سحرها با صدای كفتر باز بیدار میشدم و آژیرپلیس ،دوازده شب به بعد یه چیز عادی بود.

ملحفه بیمارستان از همه بدتره . پر كرم و قارچ. اما خوراك این كرم ها بجای ته مونده گوشت و مرغ ، خون انسانه . زخم مردم بدبختی كه بعد یه عمر تلاش و خون دل خوردن ، وارد شكم یه عده راحت طلب كسافت میشه. ببخشید فحش دادم . یاد روزی كه واسه استخدام رفته بودم و بهم گفتن مدرك و پارتی ایت رو نشون بده ، افتادم.

منو بابا مجید كه بابای مجید بود و بچه ها دسته جمعی تصمیم گرفته بودن بهش بگن بابا مجید ، مسئول لباس ها و ملحفه های مشكوك به عفونت بیمارستانی بودیم. اونا رو تو كیسه هایی می ذاشتن كه منو بابامجید دسته جمعی بهشون می گفتیم ،" كیسه ی وبا" . اون روزا كسی خون آلوده رو جدی نمی گرفت و اگه هم می گرفت به ما نمی گفت .شاید مهر سالك و بدبختی روی پیشونی منو بابامجید بخاطر همین نگفتنا باشه. شاید اگه بهمون می گفتن راه كدومه ، چاه كدومه ، مریض نمیشدیم.

بعضی وقتا ­لای ملحفه ها جایزه های كوچكی  قائم شده بود. درست مث لپ لپ . تا حالا به من یك پاكت سیگار افتاده و یه بارم قیچی اتاق عمل. سیگار كه به دردم نخورد ولی درود بر قیچی كه بارها توی آشپزخونه عصای دستم بود. اوضاع جوری شده كه ملحفه ها هم بین كارگرا تبعیض قائل میشن. آخه سرهنگ علی خیلی خوش شانسه - البته سرهنگ نبود،تازه سربازیش تموم شده بود وبچه هادسته جمعی این لقبو بهش داده بودن - چند روز پیش یه  سرنگ به همراه یه تراول 50 تومانی نصیبش شد. اون روز سر ظهر از بچه ها عذرخواهی كرد تازودتر به جشن شبانش برسه. خوش به حال بدبخت معتادش . حداقل یك اتفاق لذت بخش توی زندگیش هست .

 

بعد از اینكه مامانم رفت پیش بابای خدا بیامرزم ، زندگی یكنواختم ، شیب نزولی پیدا كرد و داره می رسونم به آخر خط.

قوطی كنسرو و لوبیا یعنی یه زندگی تنها ، یعنی وقتی سرت رو می ذاری رو بالشت تنهایی ، وقتی از جات بلند میشی تنهایی ، با خودت حرف می زنی ، هی حسرت نخوردن مال  حروم رو میخوری . هی حسرت آدم بودنت رو میخوری....من اصلا چرا این چیزا رو دارم به تو می گم ... دیرم شده...باید برم .

تمام پول تسویه حساب بیمارستانمو دادم واسه اتوبوس و خودم رسیدم تهرون ، پیش اون برج بلنده . ..."چقدر بلند و قشنگه"...از آسانسور كه بالا می رفتم كل زندگیم اومد جلو چشمم ...

جالبه...آخر خط واسه من بلندترین جاست . اگه وزنم 60 باشه و شتاب جاذبه زمین رو 10 فرض كنیم با سرعت ۹۳متر بر ثانیه به زمین می رسم. اون وقت حتی تشك نجات هم افاقه نمی كنه و صاف میرم پیش خانوادم .

زدم به سیم آخر...میخام از این بالا فریاد بزنم .... " قرار بود منو بالا بكشید "...بابا دست مریزاد ، دستتون درد نكنه .نه یه مدرك درستی ، نه یه شغل آبرمندی ، نه یه درآمدی كه بشه باهاش ازدواج راحت و بهنگام كرد ...من اصلا چرا  این چیزا رو دارم به تو می گم...دیرم شده ...باید برم.

 

از فردا كه گزارشكارم تو روزنامه ها چاپ میشه ، مسئولین بیمارستان باید جلوی صعود جونای مث منو  به ارتفاع بگیرن .

 

خوب باید برم. هرچی هم به دور و ورم نگاه می كنم تا شاید مث فیلم فارسی ها نیمه ی گمشده ای پیدا بشه و منو منصرف كنه هم كــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ،  نیست .

خوب مردم خفته ، شب بخیر.... درود بر قانون جاذبه...

داستان » دختـران تنبـل من

+0 به یه ن

داستان » دختـران تنبـل من
 

همین طور كه مادر داشت سنجاقهای قفلی را از ملحفهها باز میكرد تا آنها را بشوید، به پدر لیست خرید میداد.

سه كیلو گردو فكر كنم بس باشه. یه كمی هم تو خونه داریم.

پدر در حالی كه داشت به نیما كمك میكرد تا وسایل كیف مدرسهاش را مرتب كند، گفت:

-  واسه فردا مگه میخوای چی بپزی؟ غذا از بیرون بیاریم، بهتر نیست؟

-  نه آخه 50 نفر بیشتر نیستیم. همین خودمونیها هستن. در ضمن فكر كردم هزار حرف و حدیث ازش در مییاد. مادر پسره میگه سه تا زن توی خونه بودن، نشستن دست به كار نزدن كه غذا از بیرون بیارن. غذای خونگی یه چیز دیگه است.

-  باشه همه چیز رو بنویس بذار رو اُپن. الان نیما رو برسونم مدرسه بر میگردم میرم سراغ خریدها. اما خانومی! جون من این دخترای تنبلت رو بیدار كن.

مادر باز یادش افتاد كه ای وای نازی و ناهید در خواب ناز به سر میبرند. خیلی زود كارش را رها كرد و شروع كرد به داد و فریاد كردن:

- نازی ....نازی...ناهید...ناهید... پاشید دیگه. یالا. برم به دختر همسایه بگم بیاد واسه نامزدی، خونمون رو تمیز كنه؟!

نازی سرش را از زیر پتو در آورد و با صدایی گرفته و خش دار به مادر گفت:

-  ناهید میخواد شوهر كنه. مشكل خودشه پاشه كمك كنه.

مادر، پتو را از روی نازی كشید و با تشر گفت:

-  پاشو خجالت بكش. تو فقط یه سال از ناهید كوچیكتری، امسال نه، سال دیگه تو هم باید بری. به خدا من از باباتون خجالت میكشم میگه این دخترا رو بیدار كن. فردا نفرین شوهرها و مادر شوهرهای شما بالای سرمنه.

ناهید در حالی كه لبه تخت نشسته بود به مادر نگاه كرد و گفت:

- خب باشه پا میشیم! اما مگه جنگ شده؟ مگه زلزله میخواد بیاد؟ خب عزیزم من میخوام شوهر كنم. شما چرا این همه استرس داری؟

-  ناهید پاشو به قرآن زشته، تو، توی كارای خونه مثل لاك پشتی. از بدشانسی من باید بری طبقه بالای مادر شوهرت هم زندگی كنی. هر روز مادر شوهرت تو زندگیته. اگه بخوای تا لنگ ظهر بخوابی مگه آبرو میمونه واست؟

مادر به زور، نازی و ناهید را بلند كرد تا كمكش كنند. آنها  فس فس كنان مثلا كمك میكردند، نازی دائما در یخچال را باز میكرد تا چیزی بردارد، برای خودش لقمه نان و پنیری هم میگرفت و كلا نمیگذاشت كه بد بگذرد! پدر از مدرسه نیما برگشت و به لیست خرید روی اپن نگاه انداخت.

- بهبه! دخترای شاه پریون! چه عجب بیدار شدین. شما استراحت كنید خدمتكاراتون هستن.

نازی خجالت كشید و با حالتی شرمنده گفت:

-  نه به خدا بابا ما هم كار میكنیم. اسممون بد در رفته.

-  میدونم بابا جان تو از ناهید زبلتری، ناهید از تو زرنگتر. تو خواب زدین روی دست همدیگه.

مادر چیزی نگفت و اجازه داد بچهها كمی شرمنده باشند. پدر ادامه داد:

-  البته شماها مقصر نیستین كه اینقدر تنبل بار اومدین. مادرتون مقصره. از وقتی یه كم دست و پا داشتین همیشه كارهاتون رو انجام میداد. حتی آب خوردن رو واستون میآورد پای تلویزیون. واسه اینه كه حالا نگران حرف و حدیث مادر شوهرو پدر شوهره. اگه عرضه زندگی كردن داشتین مادرتون الان این همه نگران نبود. به هر حال. فردا عصر 50 تا مهمون داریم. نازی! این ناهید كه به لطف ابرو باد و مه و خورشید و فلك داره شوهر میكنه، تو یه تقلایی كن دخترم! شاید... خدا رو چه دیدی! 

همه زدند زیر خنده! نازی گفت:

-  ای بابا! گلیم بخت منو سیاه بافتن، شوهر كجا بود!!!

پدر لیست را برداشت و از در خانه زد بیرون. نازی با صدای آرامی به مادر گفت:

-  مامان چی كار داری، كمكت كنیم؟

-  دو تا لیوان شیر گرم كردم. كنار گاز. رو كابینته. بخورید و بیایید تو حیاط.

ناهید رو به نازی كرد:

-  نازی میگم ما خیلی تنبلیم؟

-  نمیدونم. اینجوری كه اینا میگن ما فاجعهایم.

هنوز ساعت روی هشت نرسیده بود كه زنگ خانه به صدا در آمد. مادر از توی حیاط صدا را شنید و به این فكر كه پدر كاری داشته كه برگشته، با چادری كه به كمر بسته بود در را باز كرد.

مژگان، دختر عمه ناهید پشت در بود. با مادر روبوسی كرد.

-  زن دایی سلام. به خدا ببخشید من وظیفهام بود دیروز میاومدم كمك. فردا شب یه عالمه مهمون دارین. امروز و فردا من دربست در خدمتتونم. هر كاری باشه.

 هیچ كس انتظار آمدن مژگان را نداشت. مادر خیلی خوشحال شد. نازی از پشت پنجره، مژگان را دید زد.

-  گاومون زایید ناهید.! مژگان اومده. الان مثل زبل خان كار میكنه. هی مامان هم چشم غره میره به ما كه شما تنبلید، این مژگان هم در نوع خودش پدیدهایهها! من رو بذارن سینه دیوار تیربارون كنن نمیرم تو، كارخونه به كسی كمك كنم، این صدای قابلمه از خونه همسایه بشنوه مثل فنر میپره میگه من اومدم كمك!! شیرین عسل!!

-  خب خداییش اگه بخوایی ما رو با مژگان مقایسه كنی خب اون خیلی زرنگ و زبله.

 مژگان با دخترها روبوسی كرد و یكراست رفت توی حیاط به شستن ملحفهها مشغول شد. پدر كه رسید مژگان را دید و  با خوشحالی از  او استقبال كرد.

 

همه كارها روی انگشتان مژگان میچرخید، ریزه میزه اما پر انرژی و سریع بود، خیلی خوب به كارها سر و سامان میداد. صبح روز عقد حتی غذاها را هم او بار گذاشته بود. كمی دكور خانه را عوض كرده بود و برای مهمانها جا را بازتر گذاشته بود. در واقع نازی و ناهید الكی توی دست و پا بودند. در همین حد كه مادر یا مژگان از آنها میخواستند آبكشی، جارویی یا لباسی بیاورند. ساعت هنوز 12 بود، قرار آمدن خانواده داماد و مهمانهای دیگر را برای ساعت 5 گذاشته بودند، پدر به میز ناهارخوری كه نگاه كرد با تعجب پرسید اینا چیه؟

مژگان با خنده گفت: كدوما، دایی؟

-  این غذاهای متنوع و رنگی چیه؟

-  دایی.... سر به سرم نذار. چند مدل ژله و فرنی واسه امشبه دیگه.

-  آخه خدایی همه چیز رو خیلی قشنگ تزئین كردی. یعنی ما هم میتونیم از اینا بخوریم یا فقط واسه مهموناست! مژگان! یه كمی هم به دخترای ما یاد بده، تو بری ما باز دلمون میخواد از این ژلهها بخوریمها!

مادر، سفره ناهار را روی زمین پهن كرد و رو به ناهید گفت:

- زود باش ناهید. بدو مادر. زود غذاتو بخور. باید ساعت یك، آرایشگاه باشی.

سر سفره، پدر چند باری از مژگان تشكر كرد،  مژگان با ناهید و نازی خیلی صمیمی بود اما از وقتی كه او ازدواج كرده بود، این ارتباط كمتر شده بود.

-  مژگان! داییجون! قبل از ازدواجت همش اینجا بودی. انگار من سه تا دختر داشتم. بعد از ازدواجت بی‌‌وفا شدی. آقا مرتضی رو به ما ترجیح میدی دیگه، شوهر ذلیل!

-  نه والا دایی! به خدا میدونید كه زندگی خیلی درگیرم كرده. اگه نه از خدامه مثل همون وقتها همین جا پیش ناهید و نازی باشم.

پدر راست میگفت مژگان همیشه پیش آنها بود، مژگان و ناهید همسن بودند. سال آخر دبیرستان مژگان ازدواج كرد و خیلی زود دوقلو به دنیا آورد، از به دنیا آمدن دوقلوها مژگان زرنگ شد. وگرنه در تنبلی روی نازی و ناهید را سفید كرده بود. همیشه مادرش میگفت الهی شكر كه خدا این دو تا فرشته رو نصیب مژگان كرد! خدا به دخترای من شش قلو بده شاید اینا یه تكونی بخورن!

مژگان برای پدر سالاد كشید و با خنده گفت:

-  دایی به ناهید و نازی  سخت نگیر. مگه یادت نیست من هم همینطوری بودم. بیخیال و راحت. به خدا این چند سال زندگی، منو ساخت. مادر شوهرم الان بچهها را همراهی می‌‌كنه تا كلاس خیاطی برم. تازه میدونی كه بنده خدا با اینكه خودش هم مریضه اما اصرار داشت درس بخونم و دانشگاه هم برم. البته یه كم هم سختگیره. اما لطف میكنه بچهها رو نگه میداره. سال دیگه لیسانسم رو هم میگیرم. به خدا من هم خیلی تو زندگیش كمكش میكنم. اگه نبود من الان هیچ كاری تو زندگیم نكرده بودم. خدا خیرش بده.

پدر در حالی كه لباسهایش را عوض میكرد تا ناهید را به آرایشگاه برساند گفت:

-  مژگانجون ما اگه چیزی میگیم واسه خاطر خودشونه. ما همه كار میكنیم تا بچهها پیشرفت كنن. حالا خود  دانند.

پدر و ناهید رفتند. مژگان به نازی یاد داد چطور سالاد شب را تزیین كند. سری به غذاهای روی اجاق زد و به مادر گفت:

-  زن دایی! فدات شم من میرم خونه لباسامون رو آماده كنم. بچهها رو هم گذاشتم پیش مامانم. بیارمشون خونه حمامشون كنم. خودم زودتر مییام.

-  مرسی مژگانجون! قربون دستت یه سر هم بزن آرایشگاه. انگار ناهید چیزی میخواست واسش ببری.

-  آهان خوب شد یادم آورد، .نگران كم و كسری ظرفها هم نباش. میدم مرتضی بیاره.

 

مژگان رفت و مادر در این فكر بود كه كاش ناهید هم بتواند به خوبی مژگان زندگی كند. نازی كه دید مادر حسابی رفته توی فكر و بیرون هم نمیآید گفت:

-  مامان! بهش فكر نكن. به خدا ناهید دست و پا چلفتی نیست. میتونه زندگی كنه. به قول بابا تقصیر خودت هم بوده. شما حتی لیوان آب رو هم میدادی دستمون. من به خدا اصلا فكر نمیكردم این همه كار واسه یه عقد خصوصی داشته باشیم. اما بیا... پاشو مامان دیگه.... ببین اینجا یه كم دیگه كار مونده كه مژگان واسه من نوشته. بیا كمكم كن تا زودتر تموم شه، این ناهید رو بفرستیم بره دیگه ریخت خوشگلش رو نبینیم!!

مادر به صورت نازی نگاه كرد و خنده كمرنگی صورتش را پوشاند. بلند شد تا به نازی كمك كند.

-  ببین مامان نوشته یه چاقو واسه بریدن كیك تزیین كنید.

-  اون چاقو دسته سفیده رو بردار. هم قشنگ و براقه هم نو.

نازی چاقو را برداشت و همین طور كه داشت با روبان پاپیون درست میكرد تا روی آن بزند، به مادر گفت:

-  مامان ببین به خدا تو دوران عقد، ناهید رو مجبور میكنم بره كلاس خیاطی. خودم هم باهاش میرم. امسال هر دوتامون دانشگاه هم شركت میكنیم. به خدا همین پیام نور میریم. جون خودم راست میگم مامان. الهی فدات شم، دیگه اینجوری بغض نكن، درسته ما نمیتونیم خوب غذا درست كنیم اما خداییش هر دوتامون خوب غذا میخوریم!! تو پاشو اون كت و دامن پوست پیازیت رو از كمد در بیار. دیگه غصه نخور. من هم خودم و نیما رو مرتب میكنم. پاشو دیگه. بیا این هم از چاقو. ببین چه خوشگلش كردم. ته سلیقهام!

مادر نازی را بوسید و به سراغ لباسش رفت.

 

كمكم مهمانهای درجه یك سر میرسیدند. خانواده داماد هم آمدند. ناهید هم منتظر داماد بود. تا او برسد نازی پذیرایی گرمی از مهمانها كرد. ناهید رسید، آشكارا دست پاچه شده بود، مدام سعی میكرد به خودش مسلط باشد اما نمیشد انگار، نازی هم این وسط شیطنت میكرد و میگفت:

- ناهید! پاشو برو پیش مهمونها بگو بسمه تعالی! من ناهید هستم، خوشحال هستم، یعنی كلا همه چی آرومه من چقد خوشحالم!!

عاقد را خبر كرده بودند، مردی به همراه پسر كم سن و سالی كه دفتر بزرگی زیر بغلش بود وارد شد، همه به احترامشان نیم خیز شدند و چای و میوه تعارف كردند، ناهید هنوز دل توی دلش نبود، با آنكه كارهای مختلف آزمایش و كلاس مشاوره و... را رفته بود اما هنوز باورش نمیشد برای گفتن آن «بله» مشهور، باید بنشیند كنار آقای داماد كه خیلی خوشحال به نظر میرسید، بالاخره بعد از چند دقیقه همه چیز آماده شد، ناهید چادر سفید گلداری را سرش كرد كه قسمتی از صورتش را میپوشاند، دو نفر از دخترهای جوان هم بالای سر او و داماد پارچهای را گرفته بودند و نازی قند میسابید، سكوت همه جا را گرفته بود، عاقد با صدای شمردهای خطبه عقد را خواند و گفت:

- عروس خانم وكلیم؟

- عروس رفته گل بچینه!

این را مژگان تند و سریع گفت، فیلمبردار مدام دوربیناش را میچرخاند كه بهترین صحنهها را شكار كند، نازی دستش را شل گرفته بود و قندهای توی دستش توی كادر نمیافتاد، مادر حرص میخورد.

- عروس خانم وكلیم؟

- عروس رفته گلاب بیاره!

باز هم مژگان این را گفت، حالا همه منتظر شنیدن آخرین وكلیم گفتن عاقد بودند، مادر دور از چشم مهمانها كمی دورتر رفت با ایما و اشاره سعی كرد نازی را متوجه كند كه دستش را كمی بالاتر بگیرد تا قندها توی كادر دوربین عكاسی هم بیفتند، اما نازی توی حال و هوای خودش بود.

- عروس خانم...

هوز عاقد حرفش را كامل نكرده بود كه مادر آرام صدا زد نازی...

نازی انگار از خواب پریده باشد گفت:

- بله!

صدای هلهله زنها و دخترهای جوان آپارتمان را پر كرد، مباركه! مباركه! ناهید هاج و واج مانده بود، اما نازی كار را تمام كرده بود، سوتی بزرگ را با «بله» گفتن بیهنگامش داده بود و هنوز بعد از چند ماه ناهید حرص میخورد كه چرا نازی حواسش نبوده است و نگذاشته او خودش بله را بگوید.

- قسم میخورم تو مراسم عقدت همون بار اول برم پشت سرت قایم بشم و تا عاقد گفت عروس خانم وكلیم بگم، بله! بله! تو رو خدا! شما وكلید، مباركه!

 

منبع : مجله خانواده سبز

داستان » پُـــز الكی!

+0 به یه ن

باید بیخودی پز چیزی كه ندارم رو بدم، خواستم با این كار یه درسی به خودم بدم كه اندازه گلیمم پام رو دراز كنم


مهرداد در را باز كرد، باد كولر موهای بلندش را ریخت روی صورتش، خیلی آرام كتاش را به رخت آویز گیر داد و كفشهایش را توی جاكفشی دقیق كنار هم جفت كرد.

- سلام مهندس! خسته نباشی!

شهلا از توی آشپزخانه سرك كشید و این را گفت.

- مخلصیم! خسته نیستم، درب و داغونم! یه سوتی دادم در حد جامجهانی!

- باز چی شده مهرداد؟

آمد و نشست روی مبل و گفت:

- تو فك و فامیل كسی رو میشناسی كه یه دوربین عكاسی دیجیتال خوب داشته باشه؟ یه چیز توپ میخوام نه از این الكیا!

- باز رفتی كجا پز دادی موندی توش مهرداد! ! واسه كسی میخوای دیگه نه؟!

مهرداد چیزی نگفت، شهلا از توی آشپزخانه آمد و نشست روی مبل كناری و گفت:

- حاضرم شرط ببندم باز یه جایی یه قپی اومدی موندی توش! نگو نه! !

- قپی نبود... یعنی چه جور بگم، نخواستم كم بیارم، تو اداره بودیم، بحث عكس و عكاسی پیش اومد، آقای بهجت یه سری عكس نشونم داد تو كامپیوترش، دیدم كیفیت نداره، گفتم دوربینتون خوب نیست و از این حرفا! حرف تو حرف شد منم از دهنم پرید گفتم یه دوربین دیجیتال دارم یك و سیصد خریدمش و كیفیتش ده مگاپیكسله و از این حرفا! اون هم ذوق كرد گفت پس فردا با خانوادهاش میره مسافرت، دوربین منو میخواد با خودش ببره!

شهلا كلافه شده بود، دستش را روی صورتش كشید و گفت:

- مهرداد! تا كی میخوای از این كارا بكنی؟ دس بر نمیداری؟ عبرت نمیگیری؟ اون دفعه تو عروسی سوسن برگشتی گفتی ما پول ریختیم به حساب قراره جی ال ایكس بگیریم، از اون روز هی مادرم میگه پس این جی ال ایكستون چی شد؟ سر عقدمون هم قپی اومدی كه خونه میخری، بابا میگه این مهرداد خونه داره رو نمیكنه! هفته پیش به فرشید گفتی لب تاپ خریدی، دیشب زنگ زده میگه ماركاش چیه؟ مدلش چیه؟ من هم میخوام بخرم! چرا ترك نمیكنی مهرداد این رفتارت رو؟

مهرداد حرفی برای گفتن نداشت، میدانست حق با شهلا است اما باز هم اگر توی موقعیت جدیدی قرار میگرفت در مورد چیزهایی كه دارد اغراق میكرد، آفتابه لگناش هفت دست بود و شام و ناهارش هیچی! یك كارمند ساده بود ولی همیشه دوست داشت توی جمع، بخصوص مهمانیها نشان بدهد وضعاش خوب است، هیچ مشكلی ندارد و از بقیه هم چیزی سر دارد! برای همین مجبور میشد بعضی اوقات دروغ بگوید، مثل خریدن جی ال ایكس كه هی میگفت بانك هنوز وامش را نداده، در حالیكه اصلا وامی در كار نبود!

- حالا میگی چیكار كنم، آقای سخاوت ول كن نیست، تا رسیدم خونه دو بار اسام اس داد كه فردا دوربین رو یادم نره ببرم!

- چی بگم والا! خودت پز دادی، خربزه خوردی پای لرزش هم بشین!

- خب من میخواستم...

شهلا عصبانی شده بود.

      - میخواستی چی؟ میخواستی فكر كنه وضع ات خیلی خوبه؟ دیگه آدم پیش رئیساش هم قپی میآد؟ اون كه میدونه ماهی پونصد هزار تومن به تو حقوق میده، میدونه مستاجری، ماشین نداری، دیگه پیش اون چه پزی داشتی بدی؟ آخه با حقوق ماهی پونصد تومن، نگفت چطور دوربین عكاسی ات مهرداد خان، یك میلیون و نمیدونم چند صد تومنه؟!

مهرداد از جایش بلند شد، گوشی را برداشت و به مهرشاد برادرش و كیمیا و آقا امیر زنگ زد، ولی هیچكدامشان دوربین دیجیتال نداشتند.

- ای بمیرن این چینیها! به هر كی زنگ میزنی از این دوربین چینیها داره! هیچكی دیجیتال نداره.

- آخه كسی دیجیتال میخواد چیكار؟ كیمیا خواهرت مگه عكاسه كه بهش زنگ میزنی؟فردا رك و راست به آقای سخاوت بگو كه جوگیر شدی خواستی كم نیاری یه حرفی زدی!

- عمرا! یعنی روم نمیشه، سخاوت هم حالیش نیست این حرفا! نمی دونم چه گلی سرم بریزم...

  

شب با اوقات تلخی گذشت.

روز بعد مهرداد زنگ زد.

- شهلا! پول تو خونه داریم چیزی؟

- نه! دویست و چهل پنجاه تومنه، تو كارته، گذاشتم كنار واسه سفر آستارا!

- لازمش دارم، كارت به كارت كن، یه كار فوری پیش اومده.

شهلا حدس زد باز مهرداد پیش كسی حرفی زده و طرف هم دستی پولی خواسته، برای همین گفت:

- مهرداد! گفته باشم، اگه این پول بره سفر آستارا هم مالیدهها! به كسی ندیش!

 مهرداد باز گفت كه برای خودش است و كار اداری پیش آمده و هفته آینده قبل از سفر پول را بر میگرداند. عصر مهرداد به خانه آمد، یك پاكت بزرگ توی دستش بود، اما قیافهاش اصلا شبیه آدمهایی  نبود كه از خرید كردن خوشحال باشند.

- مباركه! كادو گرفتی واسه من؟ روز زن كه خیلی وقته گذشته!

مهرداد دل و دماغ نداشت، پاكت را گذاشت روی میز، شهلا نتوانست كنجكاویاش را كنترل كند، رفت سراغش و بازش كرد.

- مهرداد! ! این چیه؟ دوربین خریدی؟ نكنه اون دویست تومن رو ...

- آره! دویست تومن كم آوردم، راه دیگه نداشتم.

شهلا داشت دیوانه میشد.

- تو چیكار كردی؟ یك میلیون دادی به دوربین؟! از كجا آوردی؟

مهرداد مثل آدمی كه تازه فهیمده باشد چه اتفاقاتی افتاده است گفت:

- حق با توئه شهلا! تقصیر خودمه، صبح رفتم گفتم دوربین رو خواهر خانومم برده، ولی سخاوت گیر داد كه باید یه دوربین واسهام گیر بیاری چون من هم به زن و بچهام قول دادم، دستور نمیداد ولی خب به حساب حرف من اون هم رفته بود یه حرفی زده بود، رفتم بانك، از اون دو تومنی كه گذاشته بودم واسه وام، یه تومنش رو با هزار بدبختی گرفتم و میدونم عصبانی میشی ولی حق با توئه، من نباید بیخودی پز چیزی كه ندارم رو بدم، خواستم با این كار یه درسی به خودم بدم كه اندازه گلیمم پام رو دراز كنم، به جون خودم وقتی پول رو دادم به طرف، هزار بار خودم رو نفرین كردم، خواستم یه قرار باشه با خودم كه هر وقت خواستم توی یه جمع یه حرفی بزنم یاد این دوربین و اون یه میلیون تومن بیفتم و پز الكی ندم.
 
مجله خانواده سبز

داستان ضرب المثل ملخك

+0 به یه ن

 داستان ضرب المثل ملخك
كسی كه چند بار كارهای خطرناك كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرك شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك.

در عهد پادشاهی روزی یك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: «این رخت كیست؟» گفتند: «این رخت فلان زن است». گفت: «بریزید توی آب» رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد.


شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «میگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا یك كتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «میخوام شوورم رمل‌تران باشه» خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت: «باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم» اما كجا به سر كار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌كرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت.

اتفاقاً در آن روزها یك شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كی‌ها هستند؟» رمال گفت: «كی‌ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!» شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید، شما می‌تونین از رمال‌های شهر كمك بگیرین».

شاه همین كار را كرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «ای زن من چیزی بلد نیستم». گفت: «اینی كه بلدی بگو». شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: «فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام» شاه گفت: «باشد».

آن مرد به خانه برگشت و گفت: «ای زن تو این خاك را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداریش می‌داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟» زن گفت: «چهل تا خرما



می‌خریم و در خمبه‌ای می‌‌گذاریم، هر شب یكی از آنها را می‌خوریم وقتی كه نزدیك باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌كنیم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه می‌آید این‌جوری بیاید.


باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی». از آن طرف دزدها می‌توانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد. چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده، یكی



از گنده‌هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «ای وای بر حال ما چكار كنیم؟» آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را



همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: «ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند. سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیك شدیم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «ای آقا! خواهش داریم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به


دامن تو، ای رمال راست می‌گویی، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!» رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پیدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند.


رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: «این رخت كیست؟» گفتند: «از زن رمال قدیمی شاه» گفت: «بریزید در آب» لباس آن زن را در آب ریختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو» شوهر گفت: «زن!



نمی‌شود» زن گفت: «من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد» فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی كرد. رمال شب



آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یك پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی». رمال‌باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش‌بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از



روز پیش به شاه نزدیكتر می‌شد. زن از چاره‌ جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنیاید. آخر یك روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می‌كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنكه كسی ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «های كی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟» هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت: «دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من


فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع كنی در دستم چیست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد كه یك بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یك دنیا هستی!»

شرح حكایت زمستان سختی در راه است

+0 به یه ن

 شرح حكایت زمستان سختی در راه است
پائیز بود و سرخپوست ها از رئیس جدید قبیله پرسیدند كه زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه. از آنجایی كه رئیس جدید از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی سرخپوست ها چیزی نیاموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراین برای اینكه جانب احتیاط را رعایت كند به افراد قبیله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان باید هیزم جمع كنند.
چند روز بعد ایده ای به نظرش رسید. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسی تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»


كارشناس هواشناسی پاسخ داد: «به نظر می رسد این زمستان واقعاً سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به افرادش گفت كه هیزم بیشتری انبار كنند. یك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فكر می كنید كه زمستان سردی پیش رو داریم؟»
كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خیلی سردی خواهد بود.»



رئیس دوباره به قبیله برگشت و به افراد قبیله دستور داد كه هر تكه هیزمی كه می بینند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی پرسید: «آیا شما كاملاً مطمئن هستید كه زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟»
كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر می رسد زمستان امسال یكی از سردترین زمستان هایی باشد كه این منطقه به خود دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور می توانید این قدر مطمئن باشید؟»
كارشناس هواشناسی جواب داد: «چون سرخپوست ها دیوانه وار در حال جمع آوری هیزم هستند.»


شرح حكایت



مدیران ناكارآمد به دلیل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهی، منفعت طلبی شخصی،


انحصارطلبی و فراهم نكردن نظام های اطلاعاتی و تصمیم گیری مناسب، در بیشتر موارد مرتكب تصمیم های اشتباه و نابخردانه و شاید هم مغرضانه می شوند كه هزینه های زیادی را به مجموعه تحت مدیریت آنان وارد می كند. اگر تصمیم های نادرست این گونه مدیران آغازگر چرخه معیوبی نیز باشد در این صورت اثرات منفی و مخرب این تصمیم ها بیشتر و بیشتر خواهد شد تا حدی كه می تواند به بحران و یا نابودی سیستم منجر شود.
مثالی از چرخه معیوب كه در واقعیت زیاد اتفاق می افتد از این قرار است: مدیریت سرمایه گذاری را كاهش


می دهد و از منابع مالی برداشت می كند. مدیریت با كاهش یا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جدید، تحقیق بازار و دیگر موارد هزینه ها را كاهش می دهد و سود سهام و حقوق و مزایای مدیران را افزایش می دهد و بدین صورت از سرمایه برداشت می كند. نتیجه این كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پایین ترین سطح، خط تولید روزآمد نشده یا منسوخ و ضعف در شناخت نیازهای بازار و مشتریان خواهد بود. این اثرات منفی باعث


نارضایتی كاركنان، كاهش تعهد سازمانی و افزایش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. این موارد موجب كاهش كیفیت محصولات و خدمات، نارضایتی مشتریان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث می شود كه مدیریت برای پرداخت هزینه های اولیه و جاری هم، دوباره از سرمایه برداشت كنند و بدین ترتیب چرخه معیوب ادامه می یابد.
 



  • [ 1 ][ 2 ]